آماده شدم. قلادهی برفی را دور گردنش انداختم. او را به پارک نزدیک خانه بردم تا آنجا بازی کند. دیروز وقت نکردم او را بیرون ببرم. قلادهاش را باز کردم تا بازی کند. پارک شلوغ نبود. برای همین کنترل او راحتتر بود. با صدای جیغ خانمی سرم را برگرداندم. برفی رفته بود جلوی پای خانمی که روی نیمکت نشسته بود. او از ترس بلند شده بود و پشت نیمکت خودش را پنهان کرده بود. به طرف او رفتم و گفتم:
-ببخشید اگر برفی شما را ناراحت کرده است. حیوان بیازاری است. نگران نباشید.
او وحشت زده نگاهم کرد. با دستش به روبه رو اشاره کرد و گفت:
-رامین آنجا ایستاده است، چرا نمیآید. او سگها را دوست دارد.
سرم را چرخاندم کسی آنجا نبود. وقتی دوباره به زن نگاه کردم. دستش را به نیمکت گرفته بود. مردی را دیدم دوان دوان به طرف ما میآمد به زن که رسید گفت:
– چرا دوباره بیرون آمدی زن گفت:
-رامین اینجاست. مرد دست زن را گرفت او را بلند کرد و گفت:
-رامین. رامین دیگر نیست.