۷ جملهی امروز من: 31/2/1403
۱. دربارهی یک فرد:
امروز از خواهرم مینویسم. حدود دو سال است که مهاجرت کرده است. فاصلهای که بین ماست به اندازهی یک روز است. وقتی او میخوابد صبح ما شروع میشود. اما این دوری و فاصله لحظهای نبوده که یاد او از ذهن و دلم بیرون ببرد. هر روز را با…
۱. دربارهی یک فرد:
از فرد خاصی نمیخواهم بنویسم. میخواهم به این نکته اشاره کنم که باید تا در کنار هم هستیم قدر یکدیگر را بدانیم تا زمان با هم بودن به پایان نرسیده است.
۲. دربارهی یک کتاب:
امروز روز سیام اردیبهشت از کتاب گام به گام با اشو را خواندم، در ابتدای این روز این جمله…
۱. دربارهی یک فرد:
مثل همیشه امروز هم در ذهنم گردشی کردی و رفتی. گاهی فقط میآیی نگاهم میکنی و میروی. گاهی مثل امروز، بغضی که در گلو دارم را میفشاری تا اشکم سرازیر شود و تو تماشاگر آن باشی. سالهاست که رفتهای. اما یاد و خاطر تو هنوز در دل و جانم باقی است.
۲. دربارهی…
هر روز وبینارهای استاد کلانتری
https://shahinkalantari.com را با نام نوشتیار شرکت میکنم.
موضوعات جالبی در این وبینارها از طرف بچههای گروه مطرح میشود و استاد هم جوابهای
عالی به پرسشهای دوستان میدهد. امروز در پاسخ یکی از دوستان در خصوص کمالگرایی صحبت کرد.
اینکه این کمالگرایی واژهای ارزشمند است و نمیشود به هر کسی برچسب کمالگرا
داد. از دید…
دست را روی درخت
کشیدم. آنرا لمس کردم. میگویند باید با طبیعت ارتباط برقرار کنیم. می خواستم درخت
را در آغوش بگیرم. دستهایم را دور آن پیچیدم. چشمانم را بستم و به هیچ چیز دیگری
فکر نکردم. آرامشی که در درخت بود از دستان وارد بدنم شد احساس ارامش داشتم. فکر
نمیکردم بتوانم به این زودی قدرت درخت را…
پاسخ جهان هستی: حال خوشی ندارم این روزها. چرا که میبینم انسانها هر یک
برای رسیدن به هدف خود هر روز به جان هم میافتند. میخواهند با زیر کشیدن بقیه
خودشان را به قلهها برسانند. البته که در این بین میبینم انسانهایی را که هنوز
در دل خود قلبی آرام دارند و دنیا را به دنیاپرستان سپردهاند.…
روز خود را با یک سخن ارزنده آغاز کنیم. روز اول
امروز کتاب روایت از بزرگ علوی را میخواندم که این جمله چشمم را گرفت.
تجربیات اندوخته در این سفرها فرود را متوجهی نکتهای کرد:
"آدم باید با بدِ حادثه و با خطاهای گذشته بتواند بستیزد. باید ستیختن را…
آماده شدم. قلادهی برفی را دور گردنش انداختم. او را به پارک نزدیک خانه بردم تا آنجا بازی کند. دیروز وقت نکردم او را بیرون ببرم. قلادهاش را باز کردم تا بازی کند. پارک شلوغ نبود. برای همین کنترل او راحتتر بود. با صدای جیغ خانمی سرم را برگرداندم. برفی رفته بود جلوی پای خانمی…
پلهها را یکی یکی بالا رفت. عادت داشت وقتی
از پلهها بالا میرفت آنها را میشمرد. بیت و چهار، بیست و پنج، بیست و ... سرش
را بالا آورد جوان شیک پوشی را مقابلش دید. اگر مرد با عجله از پلهها پایین میآمد
حتما با هم برخورد میکردند، چون او سرش پایین بود. برای یک لحظه به هم…
" تا چای دم بکشد من هم میرسم"
چندین بار این پیام را نگاه کرد این آخرین پیامی بود که آرش برایش فرستاده بود. هر بار پیام را نگاه میکرد چشمانش پر از اشک میشد. با خودش میگفت: کاش نمی رفتی. چای مدتهاست دم کشیده اما از تو خبری نشد.